*** یلدا دلان ***
نوشته شده در تاريخ برچسب:ابی , متن اهنگ , پوست شیر, توسط ابوالفضل اسماعیلی |

قلب تو قلب پرنده
پوستت اما پوست شیر
زندونه تن ُ رها کن
ای پرنده پر بگیر
اون ور جنگل تن سبز
پشت دشت سر به دامن
اون ور روزای تاریک
پشت نیم شبای روشن
برای باور بودن
جایی شاید باشه شاید
برای لمس تن عشق کسی باید باشه باید
که سر خستگی هاتو به روی سینه بگیره
برای دلواپسی هات
واسه سادگیت بمیره
قلب تو قلب پرنده
پوستت اما پوست شیر
زندونه تن ُ رها کن
ای پرنده پر بگیر
حرف تنهایی قدیمی
اما تلخ و سینه سوزه
اولین و اخرین حرف
حرف هر روز و هنوزه
تنهایی شاید یه راهه
راهیه تا بی نهایت
قصه ی همیشه تکرار
هجرت و هجرت و هجرت
اما تو این راه که همراه
جز هجوم خار و خس نیست
کسی شاید باشه شاید
کسی که دستاش قفس نیست

نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط ابوالفضل اسماعیلی |

 

نوشته شده در تاريخ برچسب:مشیری,کوچه,شعرزیبا, توسط ابوالفضل اسماعیلی |

 بی تو مهتاب شبی از آن کوچه گذشتم،

همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم،
شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم،
شدم آن عاشق ديوانه که بودم،
در نهان خانه ی جانم گل ياد تو درخشيد.
باغ صد خاطره خنديد،
عطر صد خاطره پيچيد:
يادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتيم.
پرگوشوديم و در آن خلوت دلخواسته گشتيم.
ساعتی بر لب آن جوی نشستيم.
تو همه راز جهان ريخته در چشم سياهت
من همه محو تماشای نگاهت.
آسمان صاف و شب آرام.
...
يادم آيد تو به من گفتی: از اين عشق حذر کن!
لحظه ای چند بر اين آب نظر کن!
آب، آيئنه عشق گذران است،
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است!
باش فردا که دلت با دگران است!
تا فراموش کنی، چندی ازين شهر سفر کن!
با تو گفتم حذر از عشق؟ ندانم
سفر از پيش تو؟ هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پرزد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی! من نه رميدم نه گسستم.
باز گفتم که تو صيادی و من آهوی دشتم!
تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم!
حذر از عشق ندانم. سفر از پيش تو هرگز نتوانم، نتوانم!
...
يادم آيد که دگر از تو جوابی نشيندم.
پای در دامن اندوه کشيدم.
نگسستم، نرميدم...
رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم!
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم!
نه کنی از آن کوچه گذر هم!...
بی تو اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم...
 
نوشته شده در تاريخ برچسب:شعر زیبا,, توسط ابوالفضل اسماعیلی |

جای بخشیدن اگر چیزی نگیری بهتر است

بند از پاها رها کن ! دست گیری بهتر است

 

هرچه دارد نقطه ی اوجی در این عالم عزیز

از میان عاشقی ها عشق پیری بهتر است

 

در مسیر زندگی ، وقتی دو راهی می شود

شک نکن چون هر طرف را پیش گیری بهتر است

 

یک طرف باشد اگر آتش و سویی پرتگاه

کم تامل کن !برو ! تصمیم گیری بهتر است

 

مرز بین زندگی با مرگ، یک جوجرات است

چون که این آزادگی از هر اسیری بهتر است

 

پای ذلت چون وسط باشد کنار زندگی

نیست جایز، معتقد هستم بمیری بهتر است

 

روزی هرکس برای او مشخص گشته است

هرچه روزی شد، همان از زور گیری بهتر است

 

چون پذیرش میکنی هر وضع موجودی که هست

گشنگی آسان و از هرگونه سیری بهتر است

 

خویشتن را با کس دیگر اگر سنجی خطاست

خط کش خود بهر این اندازه گیری بهتر است

 

سربلندی پیش قلدرها عزیزم واجب است

نزد هر افتاده حالی سر به زیری بهتر است.

نوشته شده در تاريخ برچسب:هرگز نخواب کوروش , کوروش , شعر زیبا,, توسط ابوالفضل اسماعیلی |

 هرگز نخواب کوروش     :

 

 

 

هرگز نخواب کوروش

دارا جهان ندارد ، سارا زبان ندارد

بابا ستاره ای در هفت آسمان ندارد

کارون ز چشمه خشکید ، البرز لب فرو بست

حتی دل دماوند ، آتش فشان ندارد

دیو سیاه دربند ، آسان رهید و بگریخت

رستم در این هیاهو ، گرز گران ندارد

روز وداع خورشید ، زاینده رود خشکید

زیرا دل سپاهان ، نقش جهان ندارد

بر نام پارس دریا ، نامی دگر نهادند

گویی که آرش م ا، تیر و کمان ندارد

دریای مازنی ه ا، بر کام دیگران شد

نادر، ز خاک برخیز ، میهن جوان ندارد

دارا کجای کاری ، دزدان سرزمینت

بر بیستون نویسند ، دارا جهان ندارد

آییم به دادخواهی ، فریادمان بلند است

اما چه سود ، اینجا نوشیروان ندارد

سرخ و سپید و سبز

است این بیرق کیانی

اما صد آه و افسوس ، شیر ژیان ندارد

کو آن حکیم توسی ، شهنامه ای سراید

شاید که شاعر ما دیگر بیان ندارد

 

هرگز نخواب کوروش ، ای مهر آریایی

بی نام تو ، وطن نیز ،  نام و نشان ندارد

 

نوشته شده در تاريخ برچسب:شعر زیبا,, توسط ابوالفضل اسماعیلی |

 مثل دیوانه در بندم

رهایم کن به آغوشی

مرا با خون دل بنویس

به هر جا ؛

پشت هر گوشی

مرا بیگانه با هر عشق و آغوشی

مرا تنها ترین ، آزاده ی خونین جگر بنویس

مرا هر دم صدایی خف

که از درد غریبی می زند ناله

به زیر مشتی از آوار غم بنویس

بنویس وهوارم کن

مرا مانند خود رسوای عالم کن

مرا رسوای حتی قطره ای از عشق

مرا همدم به هر اشک و هزاران قطره ی خون کن

مرا رسوا ز دست عقده های شعر و آزادی

مرا بیگانه با عشق و

جدا از صبح بیداری.

مرا مانند هر یاور هوارم کن

مرا مومن ترین یاور

همیشه با وفا بنویس

مرا بنویس به دست غم ،

صدای عشق ،

سکوت شب ،

همیشه یک غم و یک درد و ماتم

مرا بنویس

تو را بر حرمت تنهایی ام ، بنویس

بنویس و هوارم کن.

 

 

نوشته شده در تاريخ برچسب:متن زیبا,, توسط ابوالفضل اسماعیلی |

  

به سرآستین پاره ی کارگری که دیوارت را می چیند و به تو می گوید،ارباب.

نخند!

به پسرکی که آدامس می فروشد و تو هرگز نمی خری.

نخند!

به پیرمردی که در پیاده رو به زحمت راه می رود و شاید چندثانیه ی کوتاه معطلت کند.

نخند!

به دبیری که دست و عینکش گچی است و یقه ی پیراهنش جمع شده.

نخند!

به دستان پدرت،

به جاروکردن مادرت،

به همسایه ای که هرصبح نان سنگک می گیرد،

به راننده ی چاق اتوبوس ،

به رفتگری که درگرمای تیرماه کلاه پشمی به سردارد،

به راننده ی آژانسی که چرت می زند،

به پلیسی که سرچهارراه باکلاه صورتش رابادمی زند،

به مجری نیمه شب رادیو،

به مردی که روی چهارپایه می رود تا شماره ی کنتور برقتان را بنویسد،

به جوانی که قالی پنج متری روی کولش انداخته ودرکوچه ها جارمی زند،

به بازاریابی که نمونه اجناسش را روی میزت می ریزد،

به پارگی ریزجوراب کسی در مجلسی،

به پشت و رو بودن چادر پیرزنی درخیابان،

به پسری که ته صف نانوایی ایستاده،

به مردی که درخیابانی شلوغ ماشینش پنچرشده،

به مسافری که سوارتاکسی می شود و بلند سلام می گوید،

به فروشنده ای که به جای پول خرد به تو آدامس می دهد،

به زنی که باکیفی بردوش به دستی نان دارد و به دستی چندکیسه میوه وسبزی،

به هول شدن همکلاسی ات پای تخته،

به مردی که دربانک ازتو می خواهد برایش برگه ای پرکنی،

به اشتباه لفظی بازیگرنمایشی

….نخند،نخند که دنیا ارزشش رانداردکه تو به خردترین رفتارهای نابجای آدمها بخندی!!

که هرگز نمیدانی چه دنیای بزرگ و پردردسری دارند!!!

آدمهایی که هرکدام برای خود وخانواده ای همه چیز و همه کسند!

آدمهایی که به خاطر روزیشان تقلا می کنند،

بارمی برند،

بی خوابی می کشند،

کهنه می پوشند،

جار می زنند

سرما و گرما می کشند،

وگاهی خجالت هم می کشند،…….خیلی ساده.

 

نوشته شده در تاريخ برچسب:شعر زیبا,حسین پناهی, توسط ابوالفضل اسماعیلی |

 

درخت

 

ای  طبیب زخمهای بی علاج

             ای قرار بی قراری ها بیا

                  کس نمی فهمد زبانِ زخم را

                            ای دوای زخم کاری ها بیا

                                  کفش های اتشینت در بغل

                                         باز می دانم که در خوابم هنوز

                              تاول دستم نشان دست توست

                               بی قرار وگیج و  بی تابم هنوز

 من درختِ شعر نابت میشوم

           سایه سارِ واژه وارسته ات

                   فال می گیرم خیالِ خویش را

                              در نگاهِ بیقرار و خسته ات

                                     قایق دریای ذهنت می شوم

 

                                تا کران بی کران هر نورد

                              گو به خشم آید همه امواج ها

 

 

جان سپر می سازم از بهر نبرد.

 

 

 

 

نوشته شده در تاريخ برچسب:متن زیبا , داستان ,, توسط ابوالفضل اسماعیلی |

 

6 داستان بی نظیر در


ادامه مطلب .

 

1 - چهار برادر

2 - ادب اصیل ما

3 - یک امتحان

4 - معمار و پیر زن

5 - اشتباه فرشتگان

6 - فرمانده

 

 



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ برچسب:شعر زیبا , تنهایی,, توسط ابوالفضل اسماعیلی |

 شبیه برگ پاییزی پس از تو قسمت بادم

 

خداحافظ ولی هرگز نخواهی رفت از یادم

 

خداحافظ واین یعنی در اندوه تو میمیرم

 

در این تنهایی مطلق که می بندد به زنجیرم

 

چگونه بگذرم از عشق ؛ از دلبستگی هایم

 

چگونه میروی با اینکه میدانی چه تنهایم

 

خداحافظ تو ای همپای شب های غزل خانی

 

خداحافظ به پایان آمد این دیدار پنهانی

 

خداحافظ ؛ بدون تو گمان کردی که میمانم ؟

 

خداحافظ ؛ بدون من یقین دارم که میمانی .

 

نوشته شده در تاريخ برچسب:متن زیبا , توسط ابوالفضل اسماعیلی |

دفترچه مشق دخترک فقیر

 

 

 

ادامه ی مطلب...

 



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط ابوالفضل اسماعیلی |

 فقط برای خودم هستم " مـــن...! "


خودِ خودمـــــــــ ـ ـ ـ ...

نه زیبایم و نه عروسکی و نه محتــــــاج نگاهی...!

برای تو که صورتــ ـــهای رنگ شده را می پرستـــی

نه سیرتــــــ آدمها را ،

هیــــــچ ندارمــــــ...

راهت را بگیر و برو....................

حوالی من٬ توقفـــ ممنـــــــــوع استـــ

 

 

نوشته شده در تاريخ برچسب:شعر زیبا , تنهایی, توسط ابوالفضل اسماعیلی |

 کلاغ پر...


نه کلاغ را بگذاریم برای آخر...

نگاهت پر...

خاطراتت هم پر...

صدایت پر...

جوانی ام پر...

من هم پر...

حالا تو مانده ای و کلاغی...

که هیچ وقت به خانه اش نرسید...!!

 

نوشته شده در تاريخ برچسب:داریوش , شعر زیبا, تنهایی, توسط ابوالفضل اسماعیلی |

 برادر جان نمی دونی چه دلتنگم

 برادرجان نمی دونی چه غمگینم
 
نمی دونی برادرجان
 
گرفتار کدوم طلسم و نفرینم
 
نمی دونی چه سخته در به در بودن
 
مثل توفان همیشه در سفر بودن
 
برادر جان نمی دونی
 
چه تلخه وارث درد پدر بودن
 
دلم تنگه برادر جان ، برادر جان دلم تنگه
 
دلم تنگه از این روزای بی امید
 
از این شبگردی های خسته و مأیوس
 
از این تکرار بیهوده دلم تنگه
 
همیشه یک غم و یک درد و یک کابوس

 دلم تنگه برادر جان ، برادر جان دلم تنگه
 
دلم خوش نیست غمگینم ، برادرجان
 
از این تکرار بی رؤیا و بی لبخند
چه تنهایی غمگینی

که غیر از من  همه خوشبخت و عاشق ،
 عاشق و خرسند
 
به فردا دلخوشم ،

 شاید که با فردا
 
طلوع خوب خوشبختی من باشه
 
شب رو با رنج تنهایی من سر کن
 
شاید فردا روز عاشق شدن باشه.

 

 

برادرجان ...

نوشته شده در تاريخ برچسب:شعر زیبا , تنهایی, توسط ابوالفضل اسماعیلی |

 تنها در میان تن ها چه عاشقانه مانده ام

 

 

 

در بیهودگی انتظار پیوستن به تو چه بی صبرانه مانده ام

 

 

 

چه خوانا دوری ات را بر سر در خانه نوشته اند

 

 

 

و من در نخواندن آن چه پا فشارانه مانده ام

 

 

 

چه بسیار است دورویی ها ، فراموش کردن ها ، و گسستن ها

 

 

 

و من در این هم همه چه صادقانه مانده ام

 

 

 

رفیقان همه با نا رفیقی خود رفیقند

 

 

 

من هنوز با آنان چه دوستانه مانده ام

 

 

 

خاستگاه من کجاست که من آن جا قنودن خواهم

 

 

 

من در پیمودن راه چه عاجزانه مانده ام

 

 

 

تنها ؛ در میان تنها چه عاشقانه مانده ام

 

نوشته شده در تاريخ برچسب:شعر زیبا, توسط ابوالفضل اسماعیلی |

 بیــــــا تا کمی با تـــو صـــــحبت کنـــم..

 

بیا تا دل کوچــــــــــکم را

 

خدایـــا فقــــط با تـــو قسمت کنم..

 

خدایـــــا بیــا پشت آن پنــجــره..

 

که وا می شود رو به ســــــوی دلــــــــم!!

 

بیـــا پــــرده ها را کنـــاری بزن.

 

که نــــــورت بتــابد به روی دلـــــــم!!!

 

خدایـــا کمـــک کـــن :

 

که پـــروانه ی شعر من جــــان بگیرد.

 

کمی هم به فـــــکر دلـــــــم باش..

 

مبـــادا بمیـــرد...!!!

 

خــــدایــا دلــــــم را

 

که هر شب نــفس می کشـــد در هوایـــــت..

 

اگر چه شــــــکســــــته!!!

 

شبــــی می فرســــتم بــرایــت...!!!

 

نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط ابوالفضل اسماعیلی |

  سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت 
سرها در گریبان است 
كسی سر بر نیارد كرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را 
نگه جز پیش پا را دید ، نتواند 


كه ره تاریك و لغزان است 


وگر دست محبت سوی كسی یازی 
 به اكراه آورد دست از بغل بیرون 


 كه سرما سخت سوزان است 


نفس ، كز گرمگاه سینه می آید برون ، ابری شود تاریك 
 چو دیدار ایستد در پیش چشمانت 
نفس كاین است ، پس دیگر چه داری چشم 
ز چشم دوستان دور یا نزدیك ؟
 مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چركین 


هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی 


دمت گرم و سرت خوش باد 
سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای
منم من ، میهمان هر شبت ، لولی وش مغموم 
منم من ، سنگ تیپاخورده ی رنجور 
 منم ، دشنام پس آفرینش ، نغمه ی ناجور 
نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بیرنگ بیرنگم 
بیا بگشای در ، بگشای ، دلتنگم 
حریفا ! میزبانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد 
 تگرگی نیست ، مرگی نیست 
صدایی گر شنیدی ، صحبت سرما و دندان است 
من امشب آمدستم وام بگزارم
 حسابت را كنار جام بگذارم 
چه می گویی كه بیگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟
فریبت می دهند ، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست

حریفا ! گوش سرما برده است این ،

 

یادگار سیلی سرد زمستان است

 

و قندیل سپهر تنگ میدان ، مرده یا زنده 
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود ، پنهان است 


حریفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز یكسان است 


سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت 
هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دستها پنهان 
نفسها ابر ، دلها خسته و غمگین 
درختان اسكلتهای بلور آجین 
زمین دلمرده ، سقف آسمان كوتاه 
غبار آلوده مهر و ماه 


زمستان است.

 

 

 

نوشته شده در تاريخ برچسب:شعر زیبا, توسط ابوالفضل اسماعیلی |

 به که شاید دل بست؟

 

 به که شاید دل بست؟

  

 

سینه ها جای محبت، همه از کینه پر است.

   

هیچکس نیست که فریاد پر از مهر تو را ـ

  

گرم، پاسخ گوید

   

نیست یک تن که در این راه غم آلوده عمر ـ

 

 قدمی، راه محبت پوید

  

***

 

 خط پیشانی هر جمع، خط تنهائیست

   

همه گلچین گل امروزند ـ

  

 در نگاه من و تو حسرت بی فردائیست .

   

***

  

 به که باید دل بست؟

  

 به که شاید دل بست؟

  

 نقش هر خنده که بر روی لبی میشکفد ـ

  

 نقشه ای شیطانیست

  

 در نگاهی که تو را وسوسه عشق دهد ـ

  

 حیله پنهانیست.

 

 ***

  

 زیر لب زمزمه شادی مردم برخاست ـ

  

 هر کجا مرد توانائی بر خاک نشست.

  

 پرچم فتح بر افرازد در خاطر خلق ـ

   

هر زمان بر رخ تو هاله زند گرد شکست.

   

به که باید دل بست؟

   

به که شاید دل بست؟

   

***

   

خنده ها میشکفد بر لبها ـ

  

 تا که اشکی شکفد بر سر مژگان کسی.

   

همه بر درد کسان مینگرند ـ

  

 لیک دستی نبرند از پی درمان کسی.

   

***

  

 از وفا نام مبر، آنکه وفاخوست، کجاست؟

  

 ریشه عشق، فسرد؛

  

 واژه دوست، گریخت؛

  

 سخن از دوست مگو، عشق کجا، دوست کجاست؟

 

 ***

  

 دست گرمی که ز مهر ـ

  

 بفشارد دستت ـ

   

در همه شهر مجوی!

  

 گل اگر در دل باغ ـ

  

 بر تو لبخند زند ـ

  

 بنگرش، لیک مبوی!

  

 لب گرمی که ز عشق ـ

  

 ننشیند به لبت ـ

  

 به همه عمر، مخواه!

   

سخنی کز سر راز ـ

  

 زده در جانت چنگ ـ

   

به لبت نیز، مگو.

   

***

   

چاه هم با من و تو بیگانه است

   

نی صد بند برون آید از آن، راز تو را فاش کند

  

 درد دل گر به سر چاه کنی

  

 خنده ها بر غم تو دختر مهتاب زند

   

گر شبی از سر غم آه کنی.

  

 ***

  

 درد اگر سینه شکافد، نفسی بانگ مزن

   

درد خود را به دل چاه مگو

   

استخوان تو اگر آب کند آتش غم ـ

  

 آب شو، « آه » مگو .

  

 ***

  

 دیده بر دوز بدین بام بلند

 

 مهر و مه را بنگر

  

 سکه زرد و سپیدی که به سقف فلک است

  

 سکه نیرنگ است

  

 سکه ای بهر فریب من و توست

  

 سکه صد رنگ است.

  

 ***

  

 ما همه کودک خردیم و همین زال فلک

   

با چنین سکه زرد ـ

   

و همین سکه سیمین سپید ـ

   

می فریبد ما را

   

هر زمان دیده ام این گنبد خضرای بلند ـ

   

گفته ام با دل خویش:

   

مزرع سبز فلک دیدم و بس نیرنگش

   

نتوانم که گریزم نفسی از چنگش

   

آسمان با من و ما بیگانه

  

 زن و فرزند و در و بام و هوا بیگانه

   

« خویش » در راه نفاق ـ

  

 « دوست » در کار فریب ـ

   

« آشنا » بیگانه.

  

 ***

  

 شاخه عشق، شکست؛

   

آهوی مهر، گریخت؛

  

تار پیوند، گسست؛

   

به که باید دل بست؟

 

نوشته شده در تاريخ برچسب:داریوش , شعر زیبا, تنهایی, توسط ابوالفضل اسماعیلی |

 

 

 

 

من پیر شدم ، دیر رسیدی، خبری نیست 

 

 

مانند من آسیمه‌سر و دربـ‌‌دری نیست

 

 


بسیار برای تو نوشتم غم خود را

 

 

بسیار مرا نامه، ولی نامه‌بری نیست

 

 


یک عمر قفس بست مسیر نفسم را 

 

 


حالا که دری هست مرا بال و پری نیست

 

 


حالا که مقدر شده آرام بگیرم

 

 


سیلاب مرا برده و از من اثری نیست

 

 


بگذار که درها همگی بسته بمانند

 

 


وقتی که نگاهی نگران پشت دری نیست

 

 


بگذار تبر بر کمر شاخه بکوبد

 

 


وقتی که بهار آمد و او را ثمری نیست

 

 


تلخ است مرا بودن و تلخ است مرا عمر

 


در شهر به جز مرگ متاع دگری نیست
 

نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط ابوالفضل اسماعیلی |
 

می دانی؟

 
 

یک وقت هایی باید

 


رویِ یک تکه کاغذ بنویسی

تعطیل است
 
و بچسبانی پشتِ شیشه‌یِ افکارت

 


...
 ... باید به خودت استراحت بدهی

 


دراز بکشی

دست هایت را زیر سرت بگذاری

به آسمان خیره شوی

و بی خیال سوت بزنی

در دلت بخندی به تمام افکاری که

پشت شیشه‌یِ ذهنت صف کشیده اند

آن وقت با خودت بگویی:

بگذار منتظر بمانند.
 
 

 

 

نوشته شده در تاريخ برچسب:,, توسط ابوالفضل اسماعیلی |

شعر بسیار زیبای حمید مصدق و پاسخ دو شاعر به این شعر :

 

 

 

حمید مصدق گفته (خرداد۴۳):

 

تو به من خنديدي و نمي دانستي
من به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدم
باغبان از پي من تند دويد
سيب را دست تو ديد
غضب آلود به من كرد نگاه
سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك
و تو رفتي و هنوز،
سالهاست كه در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تكرار كنان مي دهد آزارم
و من انديشه كنان غرق در اين پندارم
كه چرا باغچه كوچك ما سيب نداشت

 

بعدها فروغ فرخزاد اومده و جواب حمید مصدق رو اینجوری داده:

من به تو خنديدم
چون كه مي دانستم
تو به چه دلهره از باغچه ی همسايه سيب را دزديدي
پدرم از پي تو تند دويد
و نمي دانستي باغبان باغچه همسايه
پدر پير من است
من به تو خنديدم
تا كه با خنده خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو ليك
لرزه انداخت به دستان من و
سيب دندان زده از دست من افتاد به خاك
دل من گفت: برو
چون نمي خواست به خاطر بسپارد
گريه تلخ تو را
و من رفتم و هنوز
سالهاست كه در ذهن من آرام آرام
حيرت و بغض تو تكرار كنان
مي دهد آزارم
و من انديشه كنان غرق در اين پندارم
كه چه مي شد اگر باغچه خانه ما سيب نداشت


وبعد جوابی  که یه شاعر جوون به اسم جواد نوروزی بعد از سالها به این دو تا شاعر داده:

دخترک خندید و
پسرک ماتش برد !
که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده
باغبان از پی او تند دوید
به خیالش می خواست،
حرمت باغچه و دختر کم سالش را
از پسر پس گیرد !
غضب آلود به او غیظی کرد !
این وسط من بودم،
سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم
من که پیغمبر عشقی معصوم،
بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق
و لب و دندان ِ
تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم
و به خاک افتادم
چون رسولی ناکام !
هر دو را بغض ربود...
دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت:
" او یقیناً پی معشوق خودش می آید ! "
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:
" مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد ! "
سالهاست که پوسیده ام آرام آرام !
عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز !
جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم،
همه اندیشه کنان غرق در این پندارند:
این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت...

 

نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط ابوالفضل اسماعیلی |

 صدای ناز می آید.

صدای کودک پرواز می آید.

صدای رد پای کوچه های عشق پیدا شد.

معلم در کلاس درس حاضر شد.

یکی از بچه ها از قلب خود فریاد زد بر پا.

همه بر پا،چه بر پایی شده بر پا.

معلم نشعتی دارد، معلم علم را در قلب می کارد، معلم گفته ها دارد.

یکی از بچه های آن کلاس درس گفتا بچه ها بر جا.

معلم گفت:فرزندم بفرما جان من بنشین، چه درسی، فارسی داریم؟

کتاب فارسی بردار؛ آب و آب را دیگر نمی خوانیم.

بزن یک صفحه از این زندگانی را.

ورق ها یک به یک رو شد.

معلم گفت فرزندم ببین بابا؛ بخوان بابا؛ بدان بابا؛

عزیزم این یکی بابا؛ پسر جان آن یکی بابا؛ همه صفحه پر از بابا؛

ندارد فرق این بابا و آن بابا؛

بگو آب و بگو بابا؛ بگو نان و بگو بابا

اگر بخشش کنی "با" می شود با "با"

اگر نصفش کنی "با" می شود با "با"

تمام بچه ها ساکت،نفس ها حبس در سینه و قلبی همچو آیینه،

یکی از بچه های کوچه بن بست، که میزش جای آخر هست، و همچو نی فقط نا داشت؛ به قلبش یک معما داشت؛

سوال از درس بابا داشت.

نگاهش سوخته از درد، لبانش زرد، ندارد گویا همدرد.

فقط نا داشت...

به انگشت اشاره او، سوال از درس بابا داشت.

سوال از درس بابای زمان دارد. تو گویی درس هایی بر زبان دارد.

صدای کودک اندیشه می آید. صدای بیستون،فرهاد یا شیرین،صدای تیشه می آید.

صدای شیر ها از بیشه می آید.

معلم گفت فرزندم سؤالت چیست؟

بگفتا آن پسر آقا اجازه این یکی بابا و آن بابا یکی هستند؟

معلم گفت آری جان من بابا همان باباست.

پسر آهی کشید و اشک او در چشم پیدا شد.

معلم گفت فرزندم بیا اینجا، چرا اشکت روان گشته؟

پسر با بغض گفت این درس را دیگر نمی خوانم.

معلم گفت فرزندم، چرا جانم، مگر این درس سنگین است؟

پسر با گریه گفت این درس رنگین است.

دو تا بابا، یکی بابا؟

تو میگویی که این بابا و آن بابا یکی هستند؟

چرا بابای من نالان و غمگین است؟ ولی بابای آرش شاد و خوشحال است؟

تو میگویی که این بابا و آن بابا یکی هستند؟

چرا بابای آرش میوه از یازار می گیرد؟ چرا فرزند خود را سخت در آغوش می گیرد؟

ولی بابای من هر دم زغال از کار می گیرد؟

چرا بابا مرا یک دم به آغوشش نمی گیرد؟

چرا بابای آرش صورتش قرمز ولی بابای من تار است؟

چرا بابای آرش بچه هایش را همیشه دوست می دارد؟

ولی بابای من شلاق را بر پیکر مادر به زور و ظلم می کارد؟

تو میگویی که ای بابا و آن بابا یکی هستند؟

چرا بابا مرا یک دم نمی بوسد؟ چرا بابای من هر روز می پوسد؟

چرا در خانه ی آرش گل و زیتون فراوان است؟

ولی در خانه ی ما اشک و خون دل به جریان است؟

تو می گویی که ای بابا و آن بابا یکی هستند؟

چرا بابای من با زندگی قهر است؟

معلم سورتش زرد و لبانش خشک گردیدیند.

به روی گونه اش اشکی ز دل برخواست.

چو گوهر روی دفتر ریخت.

معلم روی دفتر عشق را می ریخت.

و یک "بابا" ز اشک آن معلم پاک شد از دفتر مشقش.

بگفتا دانش آموزان بس است دیگر؛ یکی بابا در این درس است و آن بابای دیگر نیست.

پاک کن را بگیرید ای عزیزانم،

یکی را پاک کردند و معلم گفت جای آن یکی بابا، خدا را در ورق بنویس...

و خواند آن روز، "خدا بابا"

تمام بچه ها گفتند، "خدا بابا"

نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط ابوالفضل اسماعیلی |

 

 

 


وفاي شمع را نازم كه بعد از سوختن


به صد خاكستري در دامن پروانه ميريزد


نه چون انسان كه بعد از رفتن همدم


گل عشقش درون دامن بيگانه ميريزد

 

نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط ابوالفضل اسماعیلی |

 

گل بارون زده ی من
 گل یاس نازنینم
 می شکنم ، پژمرده می شم
 نذار اشکاتو ببینم
 تا همیشه تو رو داشتن
 داشتن تمام دنیاست
 از تو و اسم تو گفتن
 بهترین همه حرفاست
 با تو ، با تو اگه باشم
 وحشت از مردن ندارم
لحظه هام پر می شن از تو
 وقت غم خوردن ندارم
س ای غزلواره ی دلتنگ
 که همه تنت کلامه
 هنوزم با گل گونه ت
شرم اولین سلامه
 ای تو جاری توی شعرم
 مثل عشق و خون و حسرت
 دفتر شعر من از تو
 سبد خاطره هامه
 ای گل شکسته ساقه ، گل پرپر
 که به یاد هجرت پرنده هایی
 توی یأس مبهم چشمات می بینم
 که به فکر یه سفر به انتهایی
 سر به زیر دل شکسته ، نازنینم
 اگه ساده
ست واسه تو گذشتن از من
 مرثیه سر کن برای رفتن من
 آخه مرگ واسه من از تو گذشتن
 گل بارون زده ی من
 اگه دلتنگم و خسته
 اگه کوچیدن توفان
 ساقه ی منم شکسته
 می تونم خستگیاتو
 از تن پاکت بگیرم
 می تونم برای خوبیت
 واسه
سادگیت بمیرم
 با تو ، با تو اگه باشم
 وحشت از مردن ندارم
 لحظه هام پر می شن از تو
وقت غم خوردن ندام

نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط ابوالفضل اسماعیلی |

  ای نازینین ، ای نازینین
 در آینه ما را ببین
از شرم این صد چهره ها
 در آینه افتاده چین
 از تندباد حادثه
 گفتی که جان در
برده ایم
 اما چه جان در بردنی
 دیریست که در خود مردهایم
ای نازنین ، ای نازنین
 در آینه ما را ببین
از شرم این صد چهره ها
در آینه افتاده چین
این جا به جز درد و دروغ
 هم خانه ای باما نبود
در غربت من مثل من
هر گز کسی تنها نبود
عشق و شعور
و اعتقاد
کالای بازار کساد
 سوداگران در شکل دوست
 بر نارفیقان شرم باد
 هجرت سرایی بود و بس
 خوابی که تعبیری نداشت
هر کس که روزی بار بود
اینجا مرا تنها گذاشت
 اینجا مرا تنها گذاشت
 ای نازنین ، ای نازنین
 من با تو گریه کرده ام
 در سوگ همراهان خویش
 آنان که عاشق مانده اند
 در خانه بر پیمان خویش
ای مثل من در خوداسیر
 لیلای من با من بمیر
تنها به یمن مرگ ما
این قصه می ماند به جا
هجرت سرابی بود و بس
 خوابی که تعبیری نداشت
هر کس که روزی یار بو
 اینجا مرا
تنها گذاشت
 اینجا مرا تنها گذاشت
 ای مثل من در خود اسیر
 لیلای من با من بمیر
تنها به یمن مرگ ما
این قصه می ماند به جا
 ای نازنین ، ای نازنین