قلب تو قلب پرنده
پوستت اما پوست شیر
زندونه تن ُ رها کن
ای پرنده پر بگیر
اون ور جنگل تن سبز
پشت دشت سر به دامن
اون ور روزای تاریک
پشت نیم شبای روشن
برای باور بودن
جایی شاید باشه شاید
برای لمس تن عشق کسی باید باشه باید
که سر خستگی هاتو به روی سینه بگیره
برای دلواپسی هات
واسه سادگیت بمیره
قلب تو قلب پرنده
پوستت اما پوست شیر
زندونه تن ُ رها کن
ای پرنده پر بگیر
حرف تنهایی قدیمی
اما تلخ و سینه سوزه
اولین و اخرین حرف
حرف هر روز و هنوزه
تنهایی شاید یه راهه
راهیه تا بی نهایت
قصه ی همیشه تکرار
هجرت و هجرت و هجرت
اما تو این راه که همراه
جز هجوم خار و خس نیست
کسی شاید باشه شاید
کسی که دستاش قفس نیست
برادرجان نمی دونی چه غمگینم نمی دونی برادرجان گرفتار کدوم طلسم و نفرینم نمی دونی چه سخته در به در بودن مثل توفان همیشه در سفر بودن برادر جان نمی دونی چه تلخه وارث درد پدر بودن دلم تنگهبرادر جان ، برادر جان دلم تنگه دلم تنگه از این روزای بی امید از این شبگردی های خسته و مأیوس از این تکرار بیهوده دلم تنگه همیشه یک غم و یک درد و یک کابوس
دلم تنگهبرادر جان ، برادر جان دلم تنگه دلم خوش نیست غمگینم ، برادرجان از این تکرار بی رؤیا و بی لبخند چه تنهایی غمگینی
که غیر از منهمه خوشبخت و عاشق ، عاشق و خرسند به فردا دلخوشم ،
شاید که با فردا طلوع خوب خوشبختی من باشه شب رو با رنج تنهایی من سر کن شاید فردا روز عاشق شدن باشه.
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
كسی سر بر نیارد كرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید ، نتواند
كه ره تاریك و لغزان است
وگر دست محبت سوی كسی یازی
به اكراه آورد دست از بغل بیرون
كه سرما سخت سوزان است
نفس ، كز گرمگاه سینه می آید برون ، ابری شود تاریك
چو دیدار ایستد در پیش چشمانت
نفس كاین است ، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیك ؟
مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چركین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای
منم من ، میهمان هر شبت ، لولی وش مغموم
منم من ، سنگ تیپاخورده ی رنجور
منم ، دشنام پس آفرینش ، نغمه ی ناجور
نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در ، بگشای ، دلتنگم
حریفا ! میزبانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد
تگرگی نیست ، مرگی نیست
صدایی گر شنیدی ، صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را كنار جام بگذارم
چه می گویی كه بیگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟
فریبت می دهند ، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
حریفا ! گوش سرما برده است این ،
یادگار سیلی سرد زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان ، مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود ، پنهان است
حریفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز یكسان است
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دستها پنهان
نفسها ابر ، دلها خسته و غمگین
درختان اسكلتهای بلور آجین
زمین دلمرده ، سقف آسمان كوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
شعر بسیار زیبای حمید مصدق و پاسخ دو شاعر به این شعر :
حمید مصدق گفته (خرداد۴۳):
تو به من خنديدي و نمي دانستي
من به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدم
باغبان از پي من تند دويد
سيب را دست تو ديد
غضب آلود به من كرد نگاه
سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك
و تو رفتي و هنوز،
سالهاست كه در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تكرار كنان مي دهد آزارم
و من انديشه كنان غرق در اين پندارم
كه چرا باغچه كوچك ما سيب نداشت
بعدها فروغ فرخزاد اومده و جواب حمید مصدق رو اینجوری داده:
من به تو خنديدم
چون كه مي دانستم
تو به چه دلهره از باغچه ی همسايه سيب را دزديدي
پدرم از پي تو تند دويد
و نمي دانستي باغبان باغچه همسايه
پدر پير من است
من به تو خنديدم
تا كه با خنده خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو ليك
لرزه انداخت به دستان من و
سيب دندان زده از دست من افتاد به خاك
دل من گفت: برو
چون نمي خواست به خاطر بسپارد
گريه تلخ تو را
و من رفتم و هنوز
سالهاست كه در ذهن من آرام آرام
حيرت و بغض تو تكرار كنان
مي دهد آزارم
و من انديشه كنان غرق در اين پندارم
كه چه مي شد اگر باغچه خانه ما سيب نداشت
وبعد جوابی که یه شاعر جوون به اسم جواد نوروزی بعد از سالها به این دو تا شاعر داده:
دخترک خندید و
پسرک ماتش برد !
که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده
باغبان از پی او تند دوید
به خیالش می خواست،
حرمت باغچه و دختر کم سالش را
از پسر پس گیرد !
غضب آلود به او غیظی کرد !
این وسط من بودم،
سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم
من که پیغمبر عشقی معصوم،
بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق
و لب و دندان ِ
تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم
و به خاک افتادم
چون رسولی ناکام !
هر دو را بغض ربود...
دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت:
" او یقیناً پی معشوق خودش می آید ! "
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:
" مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد ! "
سالهاست که پوسیده ام آرام آرام !
عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز !
جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم،
همه اندیشه کنان غرق در این پندارند:
این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت...
گل بارون زده ی من گل یاس نازنینم می شکنم ، پژمرده می شم نذار اشکاتو ببینم تا همیشه تو رو داشتن داشتن تمام دنیاست از تو و اسم تو گفتن بهترین همه حرفاست با تو ، با تو اگه باشم وحشت از مردن ندارم لحظه هام پر می شن از تو وقت غم خوردن ندارم س ای غزلواره ی دلتنگ که همه تنت کلامه هنوزم با گل گونه ت شرم اولین سلامه ای تو جاری توی شعرم مثل عشق و خون و حسرت دفتر شعر من از تو سبد خاطره هامه ای گل شکسته ساقه ، گل پرپر که به یاد هجرت پرنده هایی توی یأس مبهم چشمات می بینم که به فکر یه سفر به انتهایی سر به زیر دل شکسته ، نازنینم اگه ساده ست واسه تو گذشتن از من مرثیه سر کن برای رفتن من آخه مرگ واسه من از تو گذشتن گل بارون زده ی من اگه دلتنگم و خسته اگه کوچیدن توفان ساقه ی منم شکسته می تونم خستگیاتو از تن پاکت بگیرم می تونم برای خوبیت واسه سادگیت بمیرم با تو ، با تو اگه باشم وحشت از مردن ندارم لحظه هام پر می شن از تو وقت غم خوردن ندام
ای نازینین ، ای نازینین در آینه ما را ببین از شرم این صد چهره ها در آینه افتاده چین از تندباد حادثه گفتی که جان در برده ایم اما چه جان در بردنی دیریست که در خود مردهایم ای نازنین ، ای نازنین در آینه ما را ببین از شرم این صد چهره ها در آینه افتاده چین این جا به جز درد و دروغ هم خانه ای باما نبود در غربت من مثل من هر گز کسی تنها نبود عشق و شعور و اعتقاد کالای بازار کساد سوداگران در شکل دوست بر نارفیقان شرم باد هجرت سرایی بود و بس خوابی که تعبیری نداشت هر کس که روزی بار بود اینجا مرا تنها گذاشت اینجا مرا تنها گذاشت ای نازنین ، ای نازنین من با تو گریه کرده ام در سوگ همراهان خویش آنان که عاشق مانده اند در خانه بر پیمان خویش ای مثل من در خوداسیر لیلای من با من بمیر تنها به یمن مرگ ما این قصه می ماند به جا هجرت سرابی بود و بس خوابی که تعبیری نداشت هر کس که روزی یار بو اینجا مرا تنها گذاشت اینجا مرا تنها گذاشت ای مثل من در خود اسیر لیلای من با من بمیر تنها به یمن مرگ ما این قصه می ماند به جا ای نازنین ، ای نازنین
چنان دل کندم از دنیا که شکلم شکل تنهایی است / ببین مرگ مرا درخویش که مرگ من تماشایی است / مرا در اوج میخواهی تماشا کن ، تماشا کن / دروغین بودم از دیروز ! مرا امروز تماشا کن / در این دنیا که حتی ابر نمیگرید به حال ما / همه از من گریزانند توهم بگذز از این تنها / فقط اسمی به جا مانده از انچه بودم و هستم / دلم چون دفترم خالی ؛ قلم خشکیده در دستم / گره افتاده در کارم ؛ به خود کرده گرفتارم / به جز در خود فرو رفتن ، چه راهی پیشه رو دارم / رفیقان یک به یک رفتند مرادر خود رها کردند / همه خود درد من بودند ؛ گمان کردم که همدردند
تبادل لینک
هوشمند برای
تبادل لینک
ابتدا ما را با
عنوان شعر و
سکوت و
آدرس
yaldadelan.LXB.ir لینک نمایید
سپس مشخصات
لینک خود را در
زیر نوشته . در
صورت وجود لینک
ما در سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.