*** یلدا دلان ***
نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط ابوالفضل اسماعیلی |

  سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت 
سرها در گریبان است 
كسی سر بر نیارد كرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را 
نگه جز پیش پا را دید ، نتواند 


كه ره تاریك و لغزان است 


وگر دست محبت سوی كسی یازی 
 به اكراه آورد دست از بغل بیرون 


 كه سرما سخت سوزان است 


نفس ، كز گرمگاه سینه می آید برون ، ابری شود تاریك 
 چو دیدار ایستد در پیش چشمانت 
نفس كاین است ، پس دیگر چه داری چشم 
ز چشم دوستان دور یا نزدیك ؟
 مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چركین 


هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی 


دمت گرم و سرت خوش باد 
سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای
منم من ، میهمان هر شبت ، لولی وش مغموم 
منم من ، سنگ تیپاخورده ی رنجور 
 منم ، دشنام پس آفرینش ، نغمه ی ناجور 
نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بیرنگ بیرنگم 
بیا بگشای در ، بگشای ، دلتنگم 
حریفا ! میزبانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد 
 تگرگی نیست ، مرگی نیست 
صدایی گر شنیدی ، صحبت سرما و دندان است 
من امشب آمدستم وام بگزارم
 حسابت را كنار جام بگذارم 
چه می گویی كه بیگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟
فریبت می دهند ، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست

حریفا ! گوش سرما برده است این ،

 

یادگار سیلی سرد زمستان است

 

و قندیل سپهر تنگ میدان ، مرده یا زنده 
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود ، پنهان است 


حریفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز یكسان است 


سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت 
هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دستها پنهان 
نفسها ابر ، دلها خسته و غمگین 
درختان اسكلتهای بلور آجین 
زمین دلمرده ، سقف آسمان كوتاه 
غبار آلوده مهر و ماه 


زمستان است.

 

 

 

نوشته شده در تاريخ برچسب:شعر زیبا, توسط ابوالفضل اسماعیلی |

 به که شاید دل بست؟

 

 به که شاید دل بست؟

  

 

سینه ها جای محبت، همه از کینه پر است.

   

هیچکس نیست که فریاد پر از مهر تو را ـ

  

گرم، پاسخ گوید

   

نیست یک تن که در این راه غم آلوده عمر ـ

 

 قدمی، راه محبت پوید

  

***

 

 خط پیشانی هر جمع، خط تنهائیست

   

همه گلچین گل امروزند ـ

  

 در نگاه من و تو حسرت بی فردائیست .

   

***

  

 به که باید دل بست؟

  

 به که شاید دل بست؟

  

 نقش هر خنده که بر روی لبی میشکفد ـ

  

 نقشه ای شیطانیست

  

 در نگاهی که تو را وسوسه عشق دهد ـ

  

 حیله پنهانیست.

 

 ***

  

 زیر لب زمزمه شادی مردم برخاست ـ

  

 هر کجا مرد توانائی بر خاک نشست.

  

 پرچم فتح بر افرازد در خاطر خلق ـ

   

هر زمان بر رخ تو هاله زند گرد شکست.

   

به که باید دل بست؟

   

به که شاید دل بست؟

   

***

   

خنده ها میشکفد بر لبها ـ

  

 تا که اشکی شکفد بر سر مژگان کسی.

   

همه بر درد کسان مینگرند ـ

  

 لیک دستی نبرند از پی درمان کسی.

   

***

  

 از وفا نام مبر، آنکه وفاخوست، کجاست؟

  

 ریشه عشق، فسرد؛

  

 واژه دوست، گریخت؛

  

 سخن از دوست مگو، عشق کجا، دوست کجاست؟

 

 ***

  

 دست گرمی که ز مهر ـ

  

 بفشارد دستت ـ

   

در همه شهر مجوی!

  

 گل اگر در دل باغ ـ

  

 بر تو لبخند زند ـ

  

 بنگرش، لیک مبوی!

  

 لب گرمی که ز عشق ـ

  

 ننشیند به لبت ـ

  

 به همه عمر، مخواه!

   

سخنی کز سر راز ـ

  

 زده در جانت چنگ ـ

   

به لبت نیز، مگو.

   

***

   

چاه هم با من و تو بیگانه است

   

نی صد بند برون آید از آن، راز تو را فاش کند

  

 درد دل گر به سر چاه کنی

  

 خنده ها بر غم تو دختر مهتاب زند

   

گر شبی از سر غم آه کنی.

  

 ***

  

 درد اگر سینه شکافد، نفسی بانگ مزن

   

درد خود را به دل چاه مگو

   

استخوان تو اگر آب کند آتش غم ـ

  

 آب شو، « آه » مگو .

  

 ***

  

 دیده بر دوز بدین بام بلند

 

 مهر و مه را بنگر

  

 سکه زرد و سپیدی که به سقف فلک است

  

 سکه نیرنگ است

  

 سکه ای بهر فریب من و توست

  

 سکه صد رنگ است.

  

 ***

  

 ما همه کودک خردیم و همین زال فلک

   

با چنین سکه زرد ـ

   

و همین سکه سیمین سپید ـ

   

می فریبد ما را

   

هر زمان دیده ام این گنبد خضرای بلند ـ

   

گفته ام با دل خویش:

   

مزرع سبز فلک دیدم و بس نیرنگش

   

نتوانم که گریزم نفسی از چنگش

   

آسمان با من و ما بیگانه

  

 زن و فرزند و در و بام و هوا بیگانه

   

« خویش » در راه نفاق ـ

  

 « دوست » در کار فریب ـ

   

« آشنا » بیگانه.

  

 ***

  

 شاخه عشق، شکست؛

   

آهوی مهر، گریخت؛

  

تار پیوند، گسست؛

   

به که باید دل بست؟

 

نوشته شده در تاريخ برچسب:داریوش , شعر زیبا, تنهایی, توسط ابوالفضل اسماعیلی |

 

 

 

 

من پیر شدم ، دیر رسیدی، خبری نیست 

 

 

مانند من آسیمه‌سر و دربـ‌‌دری نیست

 

 


بسیار برای تو نوشتم غم خود را

 

 

بسیار مرا نامه، ولی نامه‌بری نیست

 

 


یک عمر قفس بست مسیر نفسم را 

 

 


حالا که دری هست مرا بال و پری نیست

 

 


حالا که مقدر شده آرام بگیرم

 

 


سیلاب مرا برده و از من اثری نیست

 

 


بگذار که درها همگی بسته بمانند

 

 


وقتی که نگاهی نگران پشت دری نیست

 

 


بگذار تبر بر کمر شاخه بکوبد

 

 


وقتی که بهار آمد و او را ثمری نیست

 

 


تلخ است مرا بودن و تلخ است مرا عمر

 


در شهر به جز مرگ متاع دگری نیست